سلام بچه ها
حالتون خوبه؟امروزمیخوام براتون یه قصه تعریف کنم .
یکی بودیکی نبود غیرازخداهیچ کی نبود. روزیی ازروز ا یه مامان وبابایی بودن که ازخداخواستن بهشون یه نی نی سالم وصالح بده. خدا ارزوشون براورده کرد .
مامانجون نی نی کوچولوقبل ازاینکه نی نیش به دنیا بیاد خیلی سختی کشید یک ماهی سرفه های شدید بعدشم پهلوراست وچپش دردگرفت .دردش اینقدشدیدبودکه باامبولانس وویلچر جابه جا میشد.
خلاصه دکترا گفتن بایدعمل بشه دوبارم عملش کردن میگفتن سنگ کلیه داره .همه نگران بودن میگفتن نکنه موقع عمل خدانی نیش باخودش ببره ؟؟ خلاصه مامان نی نی باتوکل به خدا وتوسل به حضرت زهرا رفت اتاق عملوبه خوبی وخوشی بهوش اومد.
گذشت وگذشت تااینکه بعدارکلی نذروقربانی ودعا نی نی یه قصه ی ماباعنایت حضرت زهرا وخواست خدا در22 فروردین ماه سال 94 13مصادف با21جمادی الثانی ساعت 7وربع دربیمارستان بقیه الله الاعظم به دنیا اومد . اسمش گذاشتن فاطمه .
مامانجون فاطمه کوچولوموقع به دنیا اومدنش همش دعامیکرد وازخدامیخواست که فاطمش یه بنده واقعی باشه پیرواهل بیت باشه وهیچ وقت ازشون جدانشه .
فاطمه کوچولو ام همش بادستای کوچولوش دعا میکنه وازخدامیخوادیه بنده ی واقعی باشه امین.
** قصه مابه سررسید کلاغه به خونش نرسید
قصه مابه سررسیدکلاغه به خونش نرسید
**قصه مابه سررسیدکلاغه به خونش نرسید