فاطمه کوچولو جان جانی

*تجربه نگاری کودک ولایی با عنایت الهی در حیات زهرایی*

فاطمه کوچولو جان جانی

*تجربه نگاری کودک ولایی با عنایت الهی در حیات زهرایی*

فاطمه کوچولو جان جانی

نگاشتن تجربه های سخت و شیرین فرزند داری همیشه و برای همه یک اتفاق معمولی است ولی وقتی این تجربه با نیت های خالصانه و الهی و بصیرت اجتماعی و دغدغه ای از جنس کهولت نسل های آینده ایران به خاطر فرهنگ راحت طلبی نسل های فعلی رقم می خورد شاید جنسی متفاوت از دیگران بگیرد. ثواب خدمت در این وب نوشت به زبان فاطمه کوچولو برای نگاشتن تجربه های جهاد فرزند آوری و تربیت ولایی او هدیه به تمامی مجاهدین فی سبیل الله و برادر عزیز دکتر حمید درویشی که برای اولین بار جرقه این ایده را در ذهنم نهاد.
اللهم وفقنا لما تحت و ترضی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بابابزرگ خوبم دست کشید روی سرم

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۷ ب.ظ

سلام بچه ها، چند روز دیگه آقاجون عزیزم با بچه های دانشجو دیدار می کنه مثل هرسال. حاشیه نگارهای دیدار خیلی قشنگ و جالبه.منم میخوام امروز یکی از حاشیه های دیدار سال قبلو براتون بگم. وقتی من و بابا مامان رفتیم پس آقاجون گلم.

ماجرا از این قراره که ماه مبارک پارسال باباییم اومدن خونه وبه مامانجونم گفتن یه خبرخوب برات داارم یه سوپرایز .... حدس بزن!

 مامان هرچی حدس زد نتونست متوجه بشه که بابایی گفت بهم دعوت نامه دادن بریم خدمت حضرت اقا افطاری دانشجوییه .مامان گفت واقعا!!   کلی خوشحال شد اصلا باورش نمیشدما ودیداراقا!!

خلاصه روز موعودفرارسید 12تیرساعت4 بود من این لباس خوشگله را پوشیده بودم که عکسش پایین هست:

این عکس مال چند دقیقه قبل از رفتنمونه

خلاصه راه افتادیم به سمت بیت ترافیک سنگینی بود

 ساعت 6 بودکه رسیدیم . فک کردیم خیلی دیر شده و از قافله عقب موندیم.

همه خوشحال و شاد بودن. بچه های دیگه ای هم همراه مامان باباهاشون اومده بودند ولی تعدادشون کم بود. اخه بیشتر ملاقات کننده ها دانشجو بودند...

بعدتحویل دادن کارتا به داخل راهنمایی شدیم وای خدای من انگاردارم خواب می بینم جمعیت زیادی اومده بودن.چنددقیقه ایی گذشت  که  اقا وارد شدن خدای من چهره ایی نورانی وخندان .. اشک درچشمان مامانجون حلقه زده بود- مامان وباباییم قرارگذاشته بودن موقع نماز مامان من به بابایی بده تااگه روزی وقسمتم باشه برم پیش اقا واقا دعاکنن برام '. 

سخنرانی اقاجونم که تموم شد اصلا بابایی فک نمی کرد بتونه مامانو پیدا کنه و منو ازشون بگیره ولی کارهای خدا هم دیگه رو دیدند و منو بابایی گرفت.

موقع نمازشد. همگی پشت سر اقانمازخوندیم یادش بخیر 

بابایی خیلی دلش می خواست بتونه منو ببره پیش اقاجون عزیزم

ولی اصلا باورش نمی شد شدنی باشه

اخه توقع بی جاییه اگه همه بخواند برند پیش اقاجون که نمیشه

خلاصه پرسون پرسون بابایی فهمید اقاجون گلم برای افتار کجا می شینه

راه افتادو رفت و رفت

تا رسید کنار سفره ای که میز افطار آقاجون کنارش بود

همه میومدن اونجا و دوست داشتن به اقاجون خوشکلم که میاند سر سفره سلام بدند

همین اتفاق هم افتاد

اقاجونی که اومدن همه بلند بلند سلام کردندو دست تکون دادن براشون

منم که محو جمال نورانیشون بودم

بعد که اقا نشستن خب خیلی ها دوست داشتن برند پیششون ولی یه سف از محافظا اجازه نمی دادند که کسی نزدیک اون ردیف از سفره بشه

همه کم کم رفتن

آخه روزه بودند و گرسنه 

ولی بابایی بهنام موند همونجا

به حضرت زهرا توسل کرد

شاید بشه بره پیش اقا

محافظا که منو تو بغل بابایی می دیدند ناز و خوشکل به همشون نگاه می کنم و گاهی هم لبخند می زنم دلشون برامون سوخت

بابایی که دید انگار اوضاع مساعده به یکی از محافظا گفت میشه فاطمه منو ببرید پیش اقا فقط یک لحظه یک دعا براش بکنند

اون محافظ که خیلی دلش می خواست به بابایی کمک کنه ولی اجازه نداشت به مسئول مافوقش که اون ورتر بود درخواست بابایی منو مطرح کرد

محافظه مافوق یک نگاه به منو بابایی کرد و لبخند زد و به نشانه رضایت سرشو تکون داد و یه چیزی به همکارش گفت

من و بابایی که دیگه قند تو دلمون آب شده بود نمی دونستیم از خوشحالی چی کار کنیم

اون محافظه گفت صبر کن اقا افطارشون تموم بشه

من و بابایی دیگه داشتیم از خوشحالی منفجر می شدیم....

فقط تو فکر این بودیم چه جوری بعدا برا مامانی این ماجرا رو تعریف کنیم

افطار اقاجون هنوز تموم نشده بود که اون اقا محافظه که رئیس همشون بود به بابایی اشاره کرد و گفت بیاریدش اینطرف

من و بابایی از صف اول محافظا رفتیم اون ور

چه صحنه ای بود چه لحظه نفس گیری بود 

قلب کوچولو ی من تالپ تالپ می کردم 

بابام که فکرشو نمی کرد خودشم بتونه بره پیش اقا منو آورد جلو که بده به یکی از محافظا و بیارند پیش اقا 

ولی رئیسشون گفت نه خودتم بیا

دیگه باورم نمیشد بابایی هم می تونه بیاد پیش اقا

منو بابایی پشت سر اقا بودیم 

همین که اقا دیگه افطارشون تموم شد به پشت سرشون اشاره کردن

انگار از همه اتفاقای اطرافشون خبر داشتن و می دونستن منو بابایی پشت سرشونیم

لحظه وصال نزدیک شده بود

همین که بابایی رسید پیش اقا خندیدن و جویانی نامم شدن

بابایی گفتن اسمشون فاطمه خانومه

اقاجونی بازم خندیدنو گفتن به به فاطمه

من که خودمو در آغوش نور می دیدم دیگه از خدا چی می خواستم بهتر از این

بابایی از اقا درخواست دعا کردن

و اقاجون هم دعا کردن من سرباز انقلاب بشم

بعدم بابایی دست اقاجون بوسید ولی اصلا دلمون نمی خواست از اقاجون جدا بشیم

تازه بعدشم فهمیدیم مامانی هم تونسته بود اخر همین سفره اقا قسمت خانوما بشینند و همه ماجرا رو ببینن

اینم عکس منو بابایی بعد ملاقات با اقاجونی، قسمت دوم صحبت هاشون برا دانشجوها

واقعا واقعا چقدر بهم خوش گذشتش پیش اقاجون عزیزم

اقاجونی اقاجون همه بچه هاست

منم به نیابت همه شما کوچولوها رفتم پیش اقاجون

جای همتون خالی 

انشالله هزار هزار سال زنده باشند و سایه شون بالا سر ما 


 امین.

نظرات  (۳)

خوش به حالت جیگر خاله💕💕💕💕💕💕💕
ایشالا سال دیگه همه دسته جمعی باهم بریم اونجا
خخخخخ🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
  • حمید درویشی شاهکلائی
  • خیلی هم قشنگ
    ان‌شاءالله سرباز خوبی برای انقلاب باشی تا آخرش.
    هم تو و هم بابا جون!
    2ndly Wiz Kh&a3fal#0i9;s Rolling Papers and Burn After Rolling > his top40 single black and yellowThis is mostly because of his current work with Snoop, in the studio, and on the movie screens.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی